ای آسمان خردسالی، ای بلند ای خوب خوب!/ چون شد که در آفاق تو، جز آتش و آشوب/ چیزی نماند از آن همه خورشید و ماه ای داد! … (همان،۵۹۳).
وی در شعر «سفید و سیاه» به سالیان سبز کودکی میرود و از بازیهای کودکانه، قصّهها و سالیان مدرسه با شیرینی دردناکی یاد میکند:
ای شمار پرندگان دور:/ سالیان سبز/ سالیان کودکی!/ سالیان سبزی ضمیر و سبزی زمین/ روزگار خردسالی من و جهان/ سالیان خاکبازی من و نسیم/ تیلهبازی من و ستارگان/ تاب خوردن من و درخت با طناب و نور/ … سالیان قصّههای ناشنیدهای که دایه گفت/ - قصّههای دیو، قصّههای دور-/ سالیان شیر و خطّ و سالیان طاق و جفت/ سالیان گوجههای کال و تخمههای شور/ سالیان خشم و سالیان مهر/ سالیان ابر و سالیان آفتاب/ سالیان گل- میان دفتر سفید-/ پر- میان صفحه کتاب-/ سالیان همزبانی قلم/ با مداد سوسمار اصل… (همان،۶۶۸- ۶۶۷).
در شعر «کلبهای بر سر موج» در پیری خود به یاد کودکیاش میافتد:
طفلی که گاهگاه/ آیینه در مقابل خورشید میگرفت/ تا دیدگان پیر و جوان را از بازتاب نور بیازارد/ اکنون که آفتابش رو مینهد به بام/ آیا چگونه نور جوانی را/ در چشم پیر خویش فرود آرد؟ (همان،۸۲۳).
در شعر «آیندهای در گذشته» به یاد دهکده خرم کودکی و طبیعت سبز و زنده آن میافتد.
در شعر «قاب عکس» و «نگاهی در شامگاه» از اندوه پیری به یاد طراوت کودکی خود میافتد؛ از آن با حسرت یاد میکند:
باران بامداد کهنسالی/ از موی من، سیاهی شب را زدوده است/ امّا به طعنه، دست نمیشوید از سرم/ زیرا هنوز یاد سحرگاه کودکی/ همچون غبار میگذرد از برابرم (همان،۸۸۲).
نادرپور همچنین در شعرهای «خطّی در انتهای افق»، «زمزمهای در باران»، «شبی با خویش»، «دورنما»، «کاخ کاغذین» «از گهواره تا گور»، «ای زمین، ای گور، ای مادر»، «سنگی به شکل دل»، «صبح دروغین»، «خون و خاکستر»، «در قلب این اقلیم بیتاریخ»، «آن پرتو سوزان جادویی»، «خطبۀ زمستانی» و «کاخ کاغذین» از دوران کودکی خود یاد میکند.
در بامدادانی که بوی خردسالی داشت:/ وقتی که خورشید جوان از کوه میآمد/ من کودکی بودم که با اندیشهای بیدار/ میدیدمش در روستایی خشتی و خاکی/ وقتی که او کاشانهها را نور میبخشید/ من هم- شتابان در مسیر او- / با مشتی از گل، خانهای بنیاد میکردم:/ چرکینتر و ناچیزتر از لانه مرغان/ اما بسان نغمه آنان؛ پر از پاکی (همان،۹۱۰).
نادرپور هم چنین در شعر «شام بازپسین» به دوران کودکی خود باز میگردد (شریفیان، ۱۳۸۴: ۵۵).
نارضایتی از مسائل سیاسی- اجتماعی و وحشت پیری سبب یادکرد حسرتبار نادرپور از دوران کودکی است (عالی عباس آباد، ۱۳۸۷ب: ۱۷۰).
۳-۳- نوستالژی جوانی
نادرپور در پارهای از اشعارش بر جوانی از دست رفته خود حسرت میخورد. وی در شعر «با چراغ سرخ شقایق» به انعکاس هیجانات آنی جوانی پرداخته و بر باطل و بیهوده گذشتن زندگی و زمان حسرت میخورد (کلیاشتورینا، ۱۳۸۰: ۶۲):
مسی به رنگ شفق بودم/ زمان؛ سیه شدنم آموخت/ در امید زدم یک عمر:/ نه در گشاد و نه پاسخ داد/ در دگر زدنم آموخت … (نادرپور ،۱۳۸۲: ۵۵۱).
در شعر «سفری از انجام به آغاز» این گونه از دوران جوانی خود یاد میکند:
آن قهوههای تلخ دهن سوز/ وان حلقه های دود پریشان/ بر پیشخوان کافه میعاد/ در شهر دوردست جوانی …/ آن یادهای دور کهنسال/ - آن پاره عکسهای قدیمی-/ همراه بادهای حوادث / سوی دیار گمشده رفتند: سوی کرانهای که از آنجا/ هرگز نه هیچ گونه خبر هست/ هرگز نه هیچ گونه نشانی (همان،۹۴۸-۹۴۷).
وی در شعر «خون و ناخون»، روزهای بیثمر جوانیاش را روزهای جوانمرگ خویش میخواند:
من خون روزهای جوانمرگ خویش را/ - آسانتر از شراب کهنسال خانگی-/ در کاسه بلور افق نوش میکنم/ وز مستی شگرف و سیاهش، بناگهان:/ خود را و خواب را/ در خلوت شبانه فراموش میکنم (همان،۹۴۹).
در قطعه «عکس فوری»، جوانی خود را به معشوقهای تشبیه کرده که او را در میخانه و در حال مستی گم کرده است.
در قطعه «کسی هست در من…»، «آن پرتو سوزان جادویی» و «خون و خاکستر»، به خاطر اینکه جوانی خود را بیهوده در خاک غربت سپری کرده است خود را سرزنش میکند:
کسی هست پنهان و پوشیده در من/ که هر بامدادان و هر شامگاهان/ به نفرین من میگشاید زبان را/ مرا قاتل روز و شب میشمارد/ وزین رو پس از مرگ خونین آن دو:/ به من- با سرانگشت تهدید و تهمت-/ نشان میدهد سرخی آسمان را/ سرانجام در گوش من میخروشد/ که: «ای ناجوانمرد! حکم از که داری؟/ که در خاک و خون میکشی این و آن را»/ من از تهمتش غم ندارم، ولی او/ درون مرا زین سخن میخراشد/ که: «ای پیر، ای پیر خاکسترین مو!»/ به یاد آور امروز، در خاک مغرب:/ شب خردی خویش در خاوران را/ تو بودی که از کودکی تا کهولت/ به قتل شب و روز بستی میان را (همان،۹۱۸- ۹۱۷).
در سرزمین ناشناسان آن قدر ماندم/ کز من کسی با چهرهای دیگر پدید آمد/ پیرانهسر دیدم که سیمای جوانم را/ آیینه هرگز روبرو با من نخواهد کرد (همان،۹۰۵).
نادرپور در قطعه «فانوسی در سپیداران»، در جستجوی «عطر سبز نوجوانی» از دست رفته خود است:
دست ترا در دست میگیرم/ با دیدگانت راز میگویم/ وان عطر سبز نوجوانی را/ - چون بوی نمناک درختان، در شب باران-/ میبویم و در گیسوانت باز میجویم (همان،۸۲۸).
وی در قطعه «کلبهای بر سر موج» از جوانی سپریشده و بی بازگشت خود اندوهناک است:
آری، زمانه شیوه دیگر گزیده است/ وین بیخبر، هنوز فضای گذشته را/ در قاب تنگ آینه میجوید: غافل که جز شکستن آیینه، چاره نیست/ غافل که عمر گمشده را بازیافتن، آسانتر از خریدن عمر دوباره نیست… (۸۲۵).
نادرپور در شعر «چراغ دور» با اندوه تمام از جوانی سخن میگوید و آن را میخواند:
وقتی که من جوانِ جوان بودم:/ شبها ستارگان در جام لاجوردی براق آسمان/ چون تکههای کوچک یخ، آب میشدند/ من با لبی به تشنگی خاک/ میخواستم که توبه پرهیز خویش را / مردانه در برابر آن جام بشکنم…/ آه ای چراغ دور!/ ای ماه مهربان جوانی!/ بار دگر به خانه تاریک من بتاب (همان،۷۷۲- ۷۶۸).
آه چه شبها که در شکنجۀ حرمان/ پنجه به دل میزد اشتیاق نهانی/ در دلم از حسرت گذشته به پا بود/ آتش جاوید روزگار جوانی (همان،۹۵)
نادرپور همچنین در شعرهای «ملال تلخ»، «پلی میان زمین و آفتاب»، «ای زمین، ای گور، ای مادر»، «رشته گسسته»، «نامهای به نصرت رحمانی»، «از بهشت تا دوزخ»، «ابر»، «ملال»، «آیینه دق» و «یادبودها»، جوانی از دست رفته خود را با دلی دردمند و اصطلاحاتی بدیع چون «بهار مرده» و «امیدِ رفته» و «آتشِ دیرین» میسراید.
۳-۴- نوستالژی یاد معشوق
حضور زن به عنوان معشوق، همواره در ادبیّات، موجد آفرینشهای ناب شاعران و ایجاد سبک خاصّی بوده است، لذا یکی از مسائلی که ذهن روانکاوان را به خود مشغول داشته، علّت غایی کشش زنان و مردان به یکدیگر است. یونگ بر این عقیده است که در روان هر مردی ، تصویرهایی ازلی از زن و در روان هر زن نیز تصویری از یک مرد وجود دارد (هینلز، ۱۳۸۳: ۱۸۳).
جنبه زنانه روان مرد، آنیما نام دارد و جنبه مردانه روان زن، آنیموس است و این امر نمودار آن است که در حقیقت «بشر موجودی دو جنسی است و هر مرد دارای عنصر مکمّل زنانه و هر زن دارای عنصر مکمّل مردانه است» (ندایی، ۱۳۸۱: ۴۰). از نظر بیولوژیکی، دلیل این مسأله آن است که در فرایند نطفهسازی، کثرت ژنهای نر یا ماده عامل اساسی در تعیین جنسیت است. ژنهای غالب، جنسیّت فرد را میسازند و ژنهای مغلوب که ژنهای جنس مخالف است باعث پیدایش شخصیّت ناخودآگاه جنس مخالف میشود (یونگ، ۱۳۷۰: ۵۰).
یونگ با پذیرش این کیفیّت، بر این باور است که چون صدها هزار سال زن و مرد با یکدیگر زندگی کردهاند، جنبه های جنس مخالف خود را کسب کردهاند (سیاسی، ۱۳۷۰: ۸۰)؛ امّا اینکه هر زنی جنبه مردانه و هر مردی جنبه زنانه در درون خود دارد پنداری کهن است که بر اساس آن، آدمی در اصل دو جنسی بوده است. «انسان از قدیمیترین ایّام همواره در افسانههای خود این فکر را بیان کرده است که یک اصل نر و یک اصل ماده، پهلو به پهلو در جنس واحد وجود دارند» (یونگ، ۱۳۷۰: ۴۹) .
کهن الگوی آنیما همانند دیگر کهن الگوها، هم در نمایه مثبت و هم در نمایه منفی به نمود درآمدهاست و نشان دهنده رابطه مرد با ناخودآگاه و راهنمای وی برای تحقّق ذات خویش است. جنبه های مثبت آنیما در ادبیّات ایران به سه گونه تصویر معشوق، الهامبخشی او و ابراز احساسات نسبت به طبیعت نمود یافته است (صرفی و عشقی، ۱۳۸۸: ۸۱-۶۴).
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
نادرپور در قطعه «برگ و باد» در مورد زن چنین میگوید:
چراغ شب تار من بودی ای زن!/ دریغا که دیگر چراغی ندارم/ مرا یاد تو تندباد بلا شد/ که جز وحشت از او سراغی ندارم/ مرا سوختی، سوختی با نگاهی/ نگاهت چون خون شعله زد در تن من/ چنان آتشی افروختی در نهادم/ که خاکستر ماند از خرمن من …/ جهان با تو آغاز شد نازیننا!/ به هجر تو دانم که فرجام گیرد/ مرا زیستن بیتو نامی ندارد/ مگر مرگ من، زندگی نام گیرد (نادرپور،۱۳۸۲: ۳۷۷- ۳۷۶).
در قطعه «از نیمهای به نیمه دیگر» روح زنانه یا زن را نیمه گمشده خود میداند:
آه ای تمام شوکت هستی!/ ای شادی بزرگ!/ ای روح جاودانه مادینه!/ در ژرفنای ظلمت این شب/ چون شطّ روشنایی جاری باش…/ ای جامد مذاب!/ ای شکل پذیرتر از آتش!/ ای گرمی همیشه صمیمانه!/ - با من یگانه، از من بیگانه-/ من در تو نیمه دیگرم را میجویم/ … یک تن شو، ای تجسم روح یگانگی!/ یک زن شو، ای تمامی ذات زنانگی! (همان،۵۴۸- ۵۴۷).
در شعر «زنی چراغ به دست» چنین میگوید:
زنی چراغ به دست از سپیدهدم آمد/ زنی که موی بلندش در آستان طلوع/ غبار روشنی سرخ شامگاهان داشت/ بر آستانه نشست:/ ز پشت مردمکش آفتاب را دیدم/ که از درخت فراتر رفت/ به روی گونه گلرنگ صبح پنجه کشید/ نگاه روشن زن/ خراش پنجه خورشید را نشانم داد/ … زنی چراغ به دست از حصار شب میرفت/ مرا، اشارهکنان، از قفای خود میبرد/ زنی که موی بلندش در آستان غروب/ شکوه روشنی سرخ صبحگاهان داشت/ زنی که آیینهای در نگاه پنهان داشت … (همان،۵۳۹- ۵۳۸).
نادرپور در قطعه «نامهای به دور دست» به جنبه الهام بخشی آنیما اشاره نموده است:
ای بانوی کلام!/ وقتی که دست من به هواخواهی دو لفظ/ سرگشته در میان دو معنی بود/ او را به لطف بوسه خود مینواختی/ ای خامش سخنگو، ای شوخ شرمگین!/ ای دوست، ای معلّم/ ای ترجمان بخت!/ … (همان،۶۸۵- ۶۸۴).
وی در شعر «بازی اسپانیایی»، زن را «گاوباز ماهرِ اعصار» خوانده است. شاعر در قطعه «نگاه عاشقانهای به درخت» و «پلی میان زمین و آفتاب»، زن یا معشوق خود را به درخت و ماه تشبیه نموده و احساس خود را با ساختن تصاویر جسمانی از او منعکس نموده است و آنیما در اینجا و سایر اشعار طبیعتگرای نادرپور به صورت توصیفات سرشار از احساس شاعر نسبت به طبیعت تجلّی یافته است.
در قطعه «کینه» نیز به ترسیم تصویر زن در نقش معشوق پرداخته است. در قطعه «آشنا» نیز میتوان کهنالگوی آنیموس را دید.
بیشترین نمود مثبت آنیما در شعر نادرپور به صورت تصویر معشوق نمود یافته است. در مجموعه های اوّل او مثل چشمها و دستها، دختر جام و شعر انگور، عشق رمانتیک و یادکرد معشوق، جلوه ویژهای دارد درحالیکه مجموعههای آخرش غرق اندوه و غربت و یأس و ناامیدی و درد پیری و مرگ اندیشی است. البتّه همواره روح ناامید و اندوهگین شاعر حتّی در عاشقانههایش نیز او را رها نمیکند. آنچه که از یاد معشوق در مجموعه های آخرش میسراید، بیشتر ناظر به غربت و تنهایی اوست که یاد معشوق را به خیال و تنهایی او میبرد، لذا عاشقانههای او بخشی به درونیات و حسّ شخصی شاعر بر میگردد، بخشی نیز به شرایط بیرونی و شرایط اجتماعی و غربت وی بازمیگردد.
وی در قطعه «در چشم دیگری»، خاطره معشوق خود را میبیند:
… در ماهتاب خاطره میبینمت هنوز/ با آن شکنج زلف که افشاندهای به دوش/ گاهی به ناز میگذری از برابرم/ تا از درون سینه برانگیزیام خروش/ … یک لحظه باز میشنوم نغمهای ز دور/ آغشته با غبار زراندود خاطرات/ دل مینهم به ناله پنهانی نسیم/ تا بشنوم ترانه گمگشته حیات/ میآیدم به گوش صدایی شکسته وار/ کز آن شراب خاطره در جام من بریز/ زان باده نگاه که در جام چشم تست/ چون ساقیان میکده در کام من بریز/ بیچاره من که باز به دامان آرزو/ سر مینهم که بشنوم آهنگ دیگرت/ غافل که آن نوای فریبنده، دیرگاه/ افسرده در سیاهی چشم فسونگرت (همان،۱۱۰-۱۰۹).
در شعر «کوچه میعاد» در خیال خود، خاطرات خود با «مونس دیرینش» را در کوچههای شهر مرور میکند:
من تهی بودم، تهی از خویش/ من پر از اندوه «او» بودم/ با خیال دور و نزدیکش/ همچنان در گفتگو بودم/ دیدم از حسرت فرولغزید/ اشک بر سیمای غمناکش / روزهای رفته را دیدم/ در فضای چشم غمناکش:/ کوچه میعاد ما، هر شب/ چون رگی از خون ما پر بود/ خنده که طعمی گوارا داشت/ بوسهها گرم و نفسبر بود … (همان،۳۳۳).
نادرپور برای «امید درو» خود در قطعه «یاد دوست»، چنین عاشقانه میسراید:
برگور روزهای سیه، بوتههای عشق/ پژمرد و غنچههای گذشته مرد/ در حیرتم هنوز که آیا چگونه بود/ آن روزها که مرد و ترا جاودانه برد…/ یاد آرمت هنوز، هنوز ای امید دور!/ ای آنکه در زوال تو بینم زوال خویش/ چون بنگرم در انبوه روزها/ یاد آورم ورود ترا در خیال خویش:/ … اینک تو نیز رفتی و بر گور روزها/ شمعی ز یاد روشن خود برفروختی/ ای آفتاب عمر! درین وادی غروب/ هر سو مرا کشاندی و لبتشنه سوختی/ بازآ که بیفروغ تو این روزهای تار/ بر من چنان گذشت که بگذشت شام من/ ای دیو شب! فرشته خورشید را بکش/ تا صبحدم دوباره نیاید به بام من! (همان،۱۶۱-۱۶۰).
شعر «باران» وی تصویرگر حسرت وصال معشوق است:
آخرین نظرات