دیدگاه الیس:
به نظر الیس[۴۵]، انسان تمایلی به عشق و محبت، توجه به مراقبت و تشفی آرزوها دارد و از مورد تنفر قرار گرفتن بیتوجهی و ناکامی دوری میجوید، زمانیکه حادثه فعال کنندهای برای فرد اتفاق میافتد او بر اساس تمایلات ذاتی خود ممکن است در برداشت متفاوت و متضاد از حادثه فعال کننده داشته باشد. یکی افکار و عقاید و باورهای منطقی و عقلانی و دیگری افکار ، عقاید و برداشتهای غیرعقلانی و غیرمنطقی در حالتی که فرد تابع افکار و عقاید عقلانی و منطقی باشد به عواطف منطقی دست خواهد یافت و شخصیت سالمی خواهد داشت در حالتی که فرد تابع و دستخوش افکار و عقاید غیرمنطقی و غیرعقلانی قرار گیرد با عواقب غیرمنطقی مواجه خواهد شد. که در این حالت او فردی است مضطرب و غیرعادی که شخصیت ناسالمی دارد. به طور خلاصه در نظریه الیس، انسانها تا حد زیادی خود موجد اختلافات و ناراحتیهای روانی خود هستند انسان با استعداد و آمادگی مشخص برای مضطرب شدن متولد میشود و تحت تأثیر عوامل فرهنگی و شرط شدنهای اجتماعی این آمادگی را تقویت میکند (سیفپناهی، ۱۳۷۸).
نظریه بندورا :
بندورا[۴۶] معتقد است که ایجاد خودباوری در شخص، یا تقویت پندارهای هر فرد در مورد خودش و یا برداشتهای او درباره تواناییهای خاص خودش در یک زمینه، پس از عبور از یک سلسله فرایندهای روان شناختی باعث تغییر رفتارها و فعالیتهای او میگردد. خودباوری بر نوع فعالیتهایی که شخص انتخاب میکند، تلاشی که صرف آن میکند، اشتیاقی که برای انجام آن دارد و در نتیجه ای که ارائه میدهد تاثیر میگذارد (بندورا، ۱۹۸۹).
دیدگاه اریکسون:
اریکسون[۴۷] معتقد است بحرانهایی که در هر مرحله از رشد به وجود میآید اساس سلامت و یا تا سلامت بعدی شخصیت فرد را پایهریزی میکنند اگر هر یک از این مراحل با این بحرانها که جنبههای مثبت و منفی دارند و قسمتی از جنبههای طبیعی رشد محسوب میشود برخورد رضایتبخش شود جنبههای مثبت شخصیت مانند اعتماد به دیگران، خودکفایی و عزت نفس به میزان بالایی جذب خود میشوند و به این ترتیب شخصیت به رشد خود ادامه میدهد برعکس اگر تعارض استمرار یابد و یا در اصل به نحو راضی کنندهای حل نشود «خود» در حال رشد صدمه میبیند و عناصر منفی شخصیت مانند بیاعتمادی شکست و تردید، احساس حقارت جذب «خود» میشود و در نتیجه شخصیت به شکل ناسالمی رشد مییابد. به عقیده اریکسون والدینی که به کودکان خود اجازه بروز ابتکار نمیدهند باعث میشوند که در آن ها احساس گناه، کم ارزشی و گوشهگیری به وجود آید این کودکان از ابراز وجود میترسند و ضمن اتکاء شدید به بزرگسالان در گروهها به صورت فعال شرکت نمیکنند و بیشتر و در حاشیه آن ها زندگی میکنند آن ها بیهدف میشوند و یا جرئت اینکه به دنبال هدف بروند را نخواهند داشت (شاملو، ۱۳۷۰). اریکسون نیز با اصطلاح «من که هستم» سعی دارد نوعی تقابل خلاق میان تجسمی که شخص از خود دارد و تجسمی که دیگران از او دارند، را بیان کند «من که هستم» یعنی اینکه فرد احساس کند به گروه خود تعلق دارد و گذشته او به اعتبار آیندهاش دارای معنای خاص است و در این(کیستی) عوامل خودآگاه و ناخودآگاه نقش دارند. اما فرایند (کیستی) را از فرایند «عزت نفس» ناخودآگاهتر میداند (بلوم[۴۸]، ۱۳۵۲).
دیدگاه های((انسان گرایی))
انسان گرایی در روان شناسی معاصر جایگاه مهمی احراز کردهاست، به گونه ای که گاهی در برابر رفتارگرایی، و روانکاوی از آن به عنوان دیدگاه سوم یاد می شود. این دیدگاه در کل روان شناسی و بویژه در حوضه روانشناسی رشد و به طور خاصی در روان – شناسی رشد شخصیت، تاثیربسزایی داشته است (پترسون، ۱۹۸۸). نقش عمده انسان گرایان در بحث رشد شخصیت، موضع گیری در برابردیدگاههای رفتارگرایی است. رفتارگراها انسان را منفعل و ساخته محیط می دانند. در حالی که انسان گراها تأکید میکنند که انسان تحت تأثیر انتخاب فعال خویش قراردارد. در بین انسان گراها دو چهره برجسته وجوددارد. «کارل راجرز» و «آبراهام مزلو». ابتدا رشد شخصیت وعزت نفس را از دیدگاه مزلو مطرح میکنیم و بعد نظر راجرز را بیان میکنیم.
نظریه مزلو:
مزلو معتقد است همه افراد جامعه مابه یک ارزشیابی ثابت و استوار و معمولاً عالی از خودشان و به احترام به خود یا عزت نفس و یا به احترام به دیگران، تمایل یا نیاز دارند(مزلو، ۱۹۵۴). او نیاز به احترام را دو نوع میداند که عبارتند از: احترامی که دیگران به ما میگذارند و احترامی که خود به خود میگذاریم. وقتی احساس احترام درونی میکنیم که به خود احترام بگذاریم. یعنی احساس ایمنی درونی و اعتماد به خود پیدا کنیم و خود را ارزشمند و شایسته احساس کنیم زمانی که فاقد احترام به خود باشیم در مقابله بازندگی احساس حقارت – دلسردی و ناتوانی میکنیم، این احساسات خود به وجودآورنده دلسردی و یاس اساسی و یا گرایش های روان نژندانه یا جبرانی خواهد شد(شولتز، ۱۹۷۷). به نظر مزلو در همه انسانها تلاش یا گرایش فطری برای تحقق خود هست. تحقق خود را می توان کمال عالی و کاربرد همه تواناییها و متحقق ساختن تمامی خصایص و قابلیتها دانست(شولتر، ۱۹۷۷). مزلو در مطالعات خود، دریافت که نوعی اطمینان درونی و یا حس غلبه در انسانها وجود دارد و آن را، جزء ارزش دادن به خود و اطمینان از شخصیت خویشتن، چیز دیگری تصور نمی کرد. او خودشکوفایی را در به کارگیری و پرورش کامل استعدادهای بالقوه یعنی به فعلیت درآوردن «خود» واطمینان از خود میدانست – یعنی آنگونه شود که میتواند بشود. این بیان مزلواندرز «نیچه» را به یاد می آورد که می گفت «آن چیزی شو که هستی»(شکرکن، ۱۳۷۲).
نظریه ی راجرز:
تصور نسبتاً دائمی هر فرد راجع به ارزشی که او برای خود قائل میشود و رابطه این ارزش یا خود واقعی است که شامل تمام افکار، ادراکها و ارزشها که من را تشکیل میدهد و من شامل آنچه هستم وآنچه میتوانم و بر ادراک فرد از جهان تأثیر دارد. پشتکار انسان را موفق میکند و بهترین نردبان ترقی است. افرادی که بر عزت نفس و پشتکار خود تکیه دادند، بیش از اشخاصی که به قریحه و مواهب طبیعی خود متکی هستند بر رستگاری و پیشرفت نزدیک اند و از خسران دور هستند. نسبت پشتکار و عزت نفس با مواهب طبیعی مثل نسبت اراده است به قابلیت، همان طوری که شخص هر قدر قابلیت انجام کاری را داشته باشد تا اراده انجام آن را نکند به انجامش موفق نخواهد شد، همینطور هم هر قدر انسان، صاحب ذوق و قریحه و هوش باشد تا آن ذوق مقرون به پشتکار و عزت نفس و تلاش نباشد مثمرثمر نیست، پس عزت نفس اساس امید است(سیفپناهی، ۱۳۷۸).
آخرین نظرات