به طور کلی مرگ در سه مرحله صورت میگیرد:
۱-مرحله آگونال[۳۰]: واژه یونانی آگونا به معنی تقلا است. در اینجا، آگونال به بند آمدنهای نفس و اسپاسمهای عضلانی در لحظه های اول اشاره دارد که بدن دیگر نمی تواند زندگی را تحمل کند.
۲-مرگ بالینی[۳۱]: در این مرحله، ضربان قلب، گردش خون، تنفس و فعالیت مغز متوقف میشوند، اما امکان به هوش آمدن هنوز وجود دارد.
۳-جان باختن[۳۲]: در این مرحله، فرد وارد مرگ دایمی می شود. ظرف چند ساعت، موجودی که به تازگی جان باخته، جمع شده به نظر میرسد و اصلا به فردی که قبلا زنده بوده، شباهت ندارد (برک، ۱۳۸۴).
مرگ برای بقای گونه ما ضروری است. ما می میریم تا فرزندان خودمان و دیگران بتوانند زندگی کنند. وقتی که این سرنوشت فرا میرسد، طبیعت با انسان، با تمام تواناییهای منحصر به فردش، درست مثل سایر مخلوقات عالم برخورد میکند. پذیرفتن این واقعیت که ما نیز خواهیم مرد، دشوار است، ولی وقتی بدانیم که مرگ بخشی از زندگی جاری است، آرامش می یابیم (همان).
مرگ دو هدف را به ما می نمایاند. اول آنکه نشان دهنده پیوستگی پدیده هاست، یعنی فرایندی بدنی و روانی قابل ادراک پایان می بخشد. به این معنی مرگ مردن است، عملی است که به وسیله آن موجود زنده از حالت زندگی به حالت مرگ فیزیولوژیک میرسد. دوم آنکه، مرگ برای موجود متفکری که سرانجام شوم خود را میداند، به منزله فکری است که درباره تاثیر کنش مرگ در سرنوشت خویش، در خود می پروراند. بنابرین می توان به دو نوع مشاهده دست یافت: اول، مشاهده رفتار انسانی که شاهد مرگ یا بازیگر مرگ است. دوم، مشاهده بازخوردی که انسان در برابر اطمینان به وقوع مرگ از خود بروز میدهد. یعنی فعالیت درباره این اطمینان، توسط ذهنی که نمی تواند از تفهم و مهار کردن سرنوشت خویش قطع نظر کند (منصور، ۱۳۹۰).
معنای فرهنگی مرگ:
وجه بارز مرگ در عصر حاضر نامرئی بودن آن است. ما میخواهیم مشکلات مرگ را با پنهان کردن و انکار آن حل کنیم. در دوران های گذشته مرگ بیشتر جزئی از زندگی روزمره به شمار میآمد. افرادی که به بیماری خطرناکی مبتلا بودند، اغلب در خانه و توسط اعضای فامیل تحت مراقبت قرار می گرفتند. مرگ، اغلب در خانه رخ میداد. خویشاوندان جسد را برای دفن آماده میکردند، تابوت می ساختند، و کار تدفین را به انجام می رساندند. خدمات لازم در کنار مقابر مهیا می شد. جسد ممکن بود در مقبره خانوادگی و در کنار خویشاوندان دیگری که در گذشته بودند، دفن شود. مرگ برای همه رویدادی استرس زا، ولی در عین حال بخش پذیرفته شده ای از زندگی بود (رایس، ۱۳۹۰).
آریس[۳۳] (۱۹۸۱)، سیر معنای فرهنگی مرگ را در تفکر غرب از قرون وسطی تا زمان حاضر دنبال کردهاست. قبل از سال ۱۲۰۰، افراد مرگ را به عنوان تقدیر خود می پذیرفتند. مرگ، نه مهم به شمار میآمد و نه از آن اجتناب می شد. از سال ۱۲۰۰ تا ۱۷۰۰ بر هنر خوب مردن، یعنی آشتی فرد با خدا در زمان آماده سازی خود برای مرگ تأکید می شد. در این زمان مرگ به عنوان دروازه ورود به زندگی بهتر، اهمیت خاصی یافته بود. از سال ۱۷۰۰ تا اواخر سال های ۱۸۰۰، مرگ غیر طبیعی را که تنبیه به شمار میآمد از مرگ زیبا و متعالی که گذاری طبیعی تلقی می شد تفکیک میکردند. در این دوران مرگ هاله ای رویایی و پر اهمیت یافت. سپس، از آغاز قرن بیستم، مرگ از لحاظ فرهنگی به شکل پدیده ای نامرئی درآمد که برای انکار آن همه گونه تلاش می شد. از پزشکان بیمارستان ها انتظار میرفت که از مرگ جلوگیری یا افرادی را که در حال مرگ بودند سرپرستی کنند. مراسم تدفین جنبه مؤسسه ای یافت؛ از سوگواری ممانعت شد. بینش در باره مردن و ایماژ مرگ در جوامع ما را نمی توان بدون ارجاع به این امنیت نسبی و پیشبینی پذیری زندگی فردی و انتظار افزایش یافته متناظر با آن به طور کامل فهمید. زندگی طولانی تر می شود و مرگ بیشتر به تعویق می افتد. منظره مردن و آدم های مرده دیگر امری معمولی نیست. در جریان معمولی زندگی، ساده تر است که مرگ فراموش شود. گاهی اوقات گفته می شود که مرگ”سرکوب شده” است (همان).
بازخورد ها و نگرش های مشترک انسان به مرگ:
آخرین نظرات