کارمندی هم که سر و کار من با او افتاده بود هر روز چیز تازه‌ای می‌خواست و من می‌گفتم به چشم و تهیه و تقدیم می‌کردم[۳۶۳].
-هیتلر یکی از آنها بود که از هیچ چیز به همه چیز رسید و عاقبت هم روی بی‌مغزی همه چیز را از بین برد هم خودش را نابود کرد هم میلیونها مردم دنیا را هم کسانی را که برای روی کارآمدنش کمک کرده بودند. چنانکه فردوسی می‌گوید:

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

سرناسزایان برافراشتن وز ایشان امید بهی داشتن
سررشته‌ی خویش گم کردن است به جیب اندرون مار پروردن است[۳۶۴]
_ اگر خود اولیای امور نتوانستند این معما را حل کنند از حقیر فقیر، با عقل قاصری که دارد، چه کاری ساخته است.
آنجا که عقاب پر بریزد از پشه‌ی لاغری چه خیزد[۳۶۵]
_افراد جوانمرد و نوع پرست پولی ندارند تا به کسی کمک کنند. افراد پولدار هم این حرفها سرشان نمی‌شود و غصه‌ی کسی را نمی‌خورند.
اگر چراغ بمیرد، صبا چه غم دارد؟ وگر بسوزد کتان چه غم خورد مهتاب[۳۶۶]
_یکی از مسافران که برعکس راننده خیلی خونسرد بود، گفت: حالا چه عجله‌ای داری؟ فرض کن از اینجا رد شدی مگر بقیه‌ی راه باز است. سر چهارراه دیگر گیر می‌کنی!
ای مرغ گرفتم که ز دامی شدی آزاد نگشوده پر و بال به دام دگر افتی[۳۶۷]
_و عجیب است که هر چه پیرتر می‌شوند درجه‌ی میزان الحراره‌ی حرص و طمعشان بالاتر می‌رود. صائب چه خوب گفته است:
آدمی پیر چو شد حرص جوان می‌گردد خواب در وقت سحرگاه گران می‌گردد[۳۶۸]
_ کار به جایی رسیده که حتی خواجه حافظ شیرازی هم فهمیده بعضی از دواها الکی است. چون می‌فرماید:
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی مِی علاج کی کنمت؟ آخر الدوا الکی!
به عقیده‌ی بعضی حافظ شناسان معاصر منظور حافظ این است که فقط دوای پیرمغان درد آدم را علاج می‌کند. آخر دواهای دیگر الکی است! [۳۶۹]
_ اگر گرهی از کار جوانان نمی‌گشایید لااقل عقده‌ای هم به سایر عقده‌های آنان نیفزائید.
به فرمایش سعدی:
امیدوار بود آدمی به خیر کسان مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
یا به قول باباطاهر:
تو که نوشم نئی نیشم چرایی؟ نمک پاش دل ریشم چرایی؟[۳۷۰]
_می‌پرسم: اصلاً شما عکس به چه دردتان می‌خورد، می‌گویند: این چه سؤالی است؟ بالاخره عکس یادگاری است که برای آدم می‌ماند. مگر نشنیده‌اید که:
ما نمانیم و عکس ما ماند گردش روزگار برعکس است[۳۷۱]
_ یکی از جذاب‌ترین و لطیف‌ترین مثال‌هایی که می‌توان برای تلمیح در این اثار ذکر کرد مقاله‌ی فال حافظ است. در این مقاله مؤلف در ظاهر می‌خواهد درستی عقیده به فال‌ حافظ را تأیید کند اما با بیان ابیاتی مناسب و به جا از دیوان حافظ، در واقع مشکلات عصر خود را نقد می‌کند چند بند از این مقاله برای مثال ذکر می‌شود:
من برای فال گرفتن از حافظ، مثل فالگیرهای کنار خیابان پرنده‌ای در قفس محبوس نکرده‌ام. پرنده‌ای هم که از قفس بیرون می‌آید و برای مردم فال حافظ می‌گیرد، اگر عقلش می‌رسید و یک فال هم برای خودش می‌گرفت، شاید این بیت می‌آمد:
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
موقعی هم که می‌خواستم خانه‌ی خود را عوض کنم، به هوس خانه خریدن در شمیران افتادم با حافظ مشورت کردم و این طور فرمود:
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
وقتی قضیه‌ی کمیابی گوشت و مرغ و تخم‌مرغ پیش آمد، از حافظ در این باره فال گرفتم و همینکه دیوان او را باز کردم چشمم به این بیت افتاد:
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش رو شکر کن مباد که از بد بتر شود
اتفاقاً چند روز بعد همانطور که حافظ پیش‌بینی کرده بود وضع از بد بدتر شد و کمیابی میوه هم پیش آمد….
گفتم این حافظی که من می‌شناسم حتماً جواب این بدگویی‌های ترا هم خواهد داد. فالی گرفتم و این بیت آمد:
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم![۳۷۲]
تلمیح به حکایات منظوم و منثور
همانطور که گفته شد مؤلف به خاطر علاقه به ادبیات کلاسیک فارسی از حکایات و لطیفه‌های زیادی در میان سخنان خود استفاده کرده است. به خاطر زبان ساده و مردمی این آثار استفاده از این حکایات که بسیار به جا و مناسب هم بوده است، باعث جذاب‌تر شدن مقالات و داستان‌ها برای مخاطب شده است. در استفاده از حکایات هم، مؤلف علاوه بر حکایات طنزآمیز، در بعضی از موارد از حکایات کاملاً جدی هم در میان سخن طنز بهره برده است که این امر باعث طنزآمیز تر شدن مسأله‌ی مورد نقد شده است.
مؤلف از طنزها و لطیفه‌های عامیانه و شفاهی ملانصرالدین بسیار استفاده کرده است، همچنین از حکایات معروف آثار ماندگاری چون بوستان و گلستان، تذکره الاولیاء، مثنوی و… بسیار بهره برده است. در بعضی موارد حکایات نقل شده کوتاه و در حد چند خط هستند اما در بعضی از موارد از حکایات یک یا چند بندی هم استفاده کرده است. همچنین در بسیاری از موارد حکایات منظوم را به زبان نثر امروزی نقل کرده است.
نمونه‌های زیر را می‌توان برای مثال ذکر کرد:
_ باز چشمتان به یک خبر خنده‌دار دیگر می‌افتد و آن اینکه «اجرت اصلاح سر بالا رفته است» به یاد این حکایت می‌افتید که زن ملانصرالدین می‌گفت: «شب جمعه شیرین پلو می‌پزیم. یک من روغن و یک من شکر و پنج مثقال هم زعفران به آن می‌زنیم» ملا گفت: «چه خبر است؟ به پلویی که فقط برای دو نفر پخته می‌شود یک من روغن و یک من شکر و پنج مثقال زعفران می‌خواهی بزنی؟ مگر حساب دستت نیست؟» زنش گفت: «آخر تو هرگز برنج و روغن نمی‌خری… حالا که من دلم به حرف خوش است و فقط حرف پلو را باید بزنم پس هر چه چرب‌تر بهتر!»
حالا قیمت سری هم که هیچکس اصلاح نمی‌کند هر چه بالاتر بهتر[۳۷۳]!
_ در پایان به قول ملانصرالدین که گفت: «قیمه نه با قاف است نه با غین بلکه با گوشت و لپه و سیب‌زمینی است» بنده هم باید عرض کنم میوه هم خوب است که ارزان و فراوان باشد خواه جمعش «میوه‌ها» شود خواه «میوه‌جات»[۳۷۴].
داستان لیلی و مجنون را همه می‌دانیم… لذا آن عشق و دلدادگی وقایع شوم و اسف‌انگیزی به بار آورد که لابد خوانده یا شنیده‌اید. اگر لیلی و مجنون در این عصر زندگی می‌کردند، برای اینکه عشق لیلی از سر مجنون بیرون برود آسان‌ترین کار این بود که آنها را یک بار به اروپا بفرستند. آن وقت لیلی آنقدر مجنون را دنبال خود به این مغازه و آن مغازه می‌دواند که مجنون همان هفته‌ی اول از عشق او بیزار می‌شد[۳۷۵]….
به دو حکایت دیگر از نظامی هم اشاره شده است که هر دو متعلق به مجموعه‌ی هفت پیکر هستند، حکایت قصر خورنق و سرنوشت سنئمار[۳۷۶] و حکایت بهرام و کنیزک و شکار گور[۳۷۷].
چون یقین داشتم که چنان زیبارویی حتی در خواب هم قسمتم نمی‌شود حدس زدم که باید شیطان باشد. زیرا حکایت سعدی را به خاطر داشتم که در بوستان فرموده است:
ندانم کجا دیده‌ام در کتاب که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر به رخسار حور چو خورشیدش از چهره می‌تافت نور[۳۷۸]
همچنین حکایات دیگری از سعدی نقل شده است که از آن جمله می‌توان به این موارد اشاره کرد:
حکایت خواستن اسب‌ حاتم طایی از طرف امیری و سخاوت بی‌حد حاتم در این مورد[۳۷۹]. (از بوستان)
حکایت عمر بن عبدالعزیز و فروختن گوهر گرانبهایش هنگام خشکسالی[۳۸۰].(از بوستان)
حکایت مرد خسیسی که پسرش تمام ثروتش را بی‌خبر از او برداشته و خرج کرد[۳۸۱].(از بوستان)
در بیان این نکته که طنز از دیرباز در ادبیات فارسی وجود داشته چهار حکایت کوتاه طنزآمیز از گلستان سعدی نقل کرده است[۳۸۲].
همچنین در سه مورد دیگر هم به مناسبت سخن خود از حکایات گلستان بهره برده است که به خاطر طولانی بودن حکایات از ذکر آنها خودداری می‌شود[۳۸۳].
_ به یاد یکی از حکایات عبید زاکانی افتادم که دو پسر از کودکی با هم دوست شده و تا پیری به این دوستی ادامه داده بودند. روزی یکی از آنها گفت: جوان‌های این دوره عجیب بی‌بند و بار شده‌اند، دیگری جواب داد: شهری که پیرانش من و تو باشیم وای به جوانانش!
فکر کردم در جایی که تحصیل کردگان رشته‌ تعلیم و تربیت از این قماش باشند دیگر از سایر مردم چه انتظاری می‌توان داشت[۳۸۴].
از عبید زاکانی حکایات و لطیفه‌های جالب دیگری هم به مقتضای موضوع مورد بحث نقل شده است که ذکر همه‌ی آنها در اینجا امکان‌پذیر نیست[۳۸۵].
_ بعضی از این دیوارها را به قدری سرهم‌بندی ساخته‌اند که آجرهای آن به یک اشاره‌ی دست کنده می‌شود و آدم ر ا به یاد داستان مرد تشنه‌ای می‌اندازد که در مثنوی مولوی آمده است.
بر لب جویی دیوار بلندی بود و تشنه‌ای هم سر دیوار نشسته بود… (الخ) [۳۸۶]
علاوه بر این به چند حکایت معروف و طنزآمیز دیگر هم از مثنوی اشاره شده است[۳۸۷].
گذشته از حکایات فوق به حکایات دیگری هم اشاره شده است که از آثار مختلف ادبیات فارسی نقل شده است. حکایاتی از تذکره الاولیاء عطار[۳۸۸] ـ کلیله و دمنه ـ قابوسنامه[۳۸۹] ـ تاریخ ابن اثیر[۳۹۰] ـ ریاض الحکایات[۳۹۱].

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...